رمان پارت آخر

کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس · 1399/10/29 10:15 · خواندن 2 دقیقه

در ادامه دیگه بدو برو

رمان عاشقانه دوستت دارم 

p10

 

گوشیم زنگ می خوره و سکوتو میشکنه

💓بله

👩🏻‍⚕️سلام خانم شما آقای آگراست رومیشناسین؟ 

💓بله بله

👩🏻‍⚕️چیکارتونه

یه لحظه دودل شدم اما جواب دادم

💓همسرمه.... اتفاقی براش افتاده

👩🏻‍⚕️خیر همستونو آوردن بیمارستان خداروشکر به هوش اومدن.. همش کسی بع اسم مرینت رو صدا می زنن

💓خودمم

👩🏻‍⚕️لطفا سریع خودتو برسونین

💓چشم الان میام

یه تاکسی میگیرمو به سمت بیمارستان حرکت میکنم


👩🏻‍⚕️سلام از این طرف


دنبالش میرمو خودمو به اتاق آدرین میرسونم


💓برو بیرون

👩🏻‍⚕️چشم خانم

(یعنی پرستارو بیرون کنی دیگه...😑)

💓آدریننننننن.منم مرینتتتتتت.تورو خدا پاشو


💚مرینت پس اومدی

آروم اشک میریزیم

بعد کلی گریه پامیشم درو قفل میکنم

(مگه چیکار می خواین کنید😎😏)

آروم کنار آدرین میشینم سعی میکنه پاشه ولی نمی زارم.اما فایده ای نداره به سختی رو تخت میشینه و منو بغل میکنه.منم بغلش میکنم.آروم از خودش دورم میکنه بهم نگاه میکنم صورتامون نزدیک هم میشه و شروع به بوسیدن هم میکنیم

 

دو روز بعد


💚من واقعاعذر می خوام کسی که خیانت کرد من بودم.من عاشق مرینتم.من دیوونه دخترتونم


🍞فقط به یک شرط می گزارم با دخترم دوباره ازدواج کنی


💚هرچی باشه می پذیرم


🍞از اونجا که تو به مقدار لازم قابل اعتمادنیستی باید...خب...چطور بگم


🥖باید به دخترم حق طلاق بدی


🍞درسته

💓چییییییی

🥖یا این یا هیچی


💚ام.....م....من.....هوف...اگه اینطوری میتونم با مرینت باشم قبوله

 

 

 

 

 

 

 

 

 


دو سال بعد

 


💓اما اونقدر ندو

💚استفن کاری به مامانت نداشته باش نی نی آسیب میبینه ها


🍃باشه بابایی


🦄چشم مامانی


اما آروم رو پام دراز میکشه و استفنم کنارم میشینه. 


آدرین پیشم میشینه و میگه. 

💚اونهمه سختی ارزش این ها رو داشت


💓درسته عزیزم

 

*پایان*

 

خب رمانم تموم شد


نظر فراموش نشه